فیلم شروع میشود: «محسن عاشق همکارش شده و منتظر فرصت مناسبی است که این موضوع را با او مطرح کند، بلاخره این زمان فرا میرسد، چشم در چشم همکارش نگاه کرده و میگوید من علاقه زیادی به شما دارم، همکارش لبخندی میزند و ازدواج میکنند» فیلم از این جذابتر نمیشود! چرا انقدر چنین سناریویی لوس بهنظر میرسد؟ما در طول زندگی در حال حل کردن مسائل و درگیری با چالشهای مختلف هستیم و چالش در روایتگری از موضوعاتی است که باعث میشود، روایتها هم برایمان جذاب شوند. همین فیلم را طور دیگری تصور کنید: «محسن از ماموریتی ده روزه بر میگردد، خبری از همکارش نیست، ظاهرا چهار روز پیش با یکی از مشتریان درگیر شده و مدیرفروش هم برای حمایت از مشتری مجبور به اخراجش شده است» باز هم داستان آنطور که باید جذاب نیست. اما چالش جدیدی دارد، که مخاطب را ترغیب میکند داستان را برای پیگیری نتیجه دنبال کند.
فاصله شخصیت اصلی و آنچه که میخواهد:
در واقع وقتی صحبت از داستان میکنیم، شخصیت اصلی ما میخواهد به چیزی برسد، اگر این مسیر مستقیم باشد موضوع جذاب نیست، پس لازم است درگیر چالشها و مسائل مختلف درونی و بیرونی شود تا داستان را دنبال کرده و جواب سوالهای خود را دریافت کنیم.
بیایید همین موضوع را در روایتگری تجاری بررسی کنیم، اگر شخصی را نمایش دهیم که با دوستانش در طبیعت مشغول خوشگذرانی است و زمان نهار، کبریت را روشن کرده و جوجهها را کباب میکند و با خوبی و خوشی غذایشان را میخورند یک صحنهای را نمایش دادهایم که اگر خوب و دقیق اجرا شود بخشی از احساس مخاطب را درگیر میکند. اما طبیعتا این درگیری زیاد نیست، چرا که چالشی جدی در سر راه قرار ندارد.
در حالیکه همین داستان را میتوانیم با یک چالش همراه کنیم، همهچیز در طبیعت خوب پیش میرود تا زمان نهار، باد شدید است و نمیتوانند آتش را روشن کنند، کبریت خاموش میشود، فندک هم نمیتواند این مسئله را حل کند، مخصوصا موضوع زمانی بحرانیتر میشود که فرهاد فراموش کرده الکل را بیاورد و باید با این وضعیت زغالها را روشن کنند. چنین داستانی مخاطب را در وضعیت مشابهی قرار میدهد، حالا نیاز به کبریتی متفاوت یا فندکی خاص برای طبیعت مشخص میشود که این چالش را برای مخاطب حل کند. فندک و کبریتی که بهراحتی خاموش نشود.
البته برای پوشش چالش در روایتگری همیشه قرار نیست روی ویژگیهای محصول مانور بدهیم، این چالش میتواند در سطحی بالاتر مثلا در سطح بازار رخ بدهد، موضوع را شفافتر کنیم، وقتی درباره فندکی مخصوص ماجراجویی و طبیعتگردی صحبت میکنیم، در واقع از محصولی حرف میزنیم که در بازار ابزارهای طبیعتگردی قرار دارد، پس اگر ما بهعنوان تولیدکننده فندک مخصوص ماجراجویی، داستانی را روایت کنیم که ابزارهای طبیعتگردی چه چالشهای درونی و بیرونی را در زندگی ما حل میکند، خودمان را نیز بهعنوان ابزاری کمککننده در حل این چالشها معرفی کردهایم.
[ihc-hide-content ihc_mb_type=”show” ihc_mb_who=”3,4,5″ ihc_mb_template=”3″ ]
«ماشین در گل گیر کرده است و با نخ خیاطی ماشین را به درخت بستهاند، احمد گاز بده، نخ پاره میشود، بارها اینکار را تکرار میکنند، بازهم با نخ خیاطی تلاش میکنند و ماشین را به درختی وصل میکنند تا کمک کند ماشین از گل خارج شود، اما بازهم نخ پاره میشود، از صبح تا شب این جریان به شکلهای مختلف ادامه پیدا میکند…» کمی اغراق آمیز است اما چالش جذابی میتواند باشد. مخصوصا وقتی در حال همین تلاشها تمام شود و تصویری با این نوشته ببینیم:
«برای طبیعتگردی تجهیزات حرفهای لازم است، فندک طبیعتگردی»
تا اینجا از این صحبت کردیم که شخصیت داستان میخواهد به چیزی برسد یا چیزی را بهدست آورد، فاصله بین شخصیت اصلی داستان و آنچه که میخواهد چالش در روایتگری است، همان عامل جذابیت داستان.
مسئله بیرونی و درونی در روایتگری:
«نظر خاصی ندارد، در تور کسانی هستند که جمعیت را هدایت میکنند، پیشنهاد میکنند کمی بیشتر بمانیم، اینجا برای عکاسی مناسبتر است، نهار را ساعت فلان بخوریم، اما احمد صحبت خاصی نمیکند، موافق همه نظرات است و به ابزار و تجهیزات خاص افراد نگاه میکند، احساس میکند اگر حرفی بزند ممکن است اشتباه باشد، اولین بار است که سفر ماجراجویانه را تجربه میکند…»
اینجا خبری از باد و طوفان بهعنوان عوامل بیرونی برای خاموش کردن آتش نیست، در واقع شخصیت داستان درگیر کمبود اعتمادبهنفس بهعنوان یک مسئلهای درونی است. پس وقتی صحبت از فاصله شخصیت روایت و خواستهاش میکنیم، منظورمان صرفا مسائل بیرونی نیست، مسائل درونی هم میتوانند داستان را جذاب کرده و این فاصله را ایجاد کنند.
وقتی صحبت از فاصله شخصیت روایت و خواستهاش میکنیم، منظورمان صرفا مسائل بیرونی نیست، مسائل درونی هم میتوانند داستان را جذاب کرده و این فاصله را ایجاد کنند.
مسئله بیرونی: مدیر وارد اتاق میشود و مهسا را اخراج میکند، اجاره خانه و قسطهای این ماه را چه کند؟
مسئله درونی: مدیر وارد اتاق میشود و مهسا را اخراج میکند، بهدرد کاری میخورم؟ چرا باید بازهم اخراج شوم؟
چرا این مثال را با یک علت شروع کردیم؟ برای اینکه نشان دهیم، یک اتفاق مشترک میتواند باعث شکلگیری مسئله درونی و مسئله بیرونی شود، یعنی در هر دو حالت مدیر وارد اتاق شده و مهسا را اخراج میکند، در حالت اول مهسا نگران اجاره خانه و قسطهای این ماه است و در حالت دوم مهسا درگیر چالشی درونی میشود و از خود سوال میکند به درد کاری میخورم؟ بازهم اخراج شدم! چالش در روایتگری میتواند از هر دو جنس باشد، لزوما وقتی مهسا نگران اجاره خانه و قسطهای ماه است تضمینی برای این نیست که درگیر مسائل درونی نشود. اما مسئله اینجاست که روال داستان چطور ادامه پیدا میکند. قرار است داستان را دنبال کنیم تا بفهمیم مهسا چطور کار جدید را پیدا میکند تا از دست قسطها و اجارهخانه رها شود، یا داستان را دنبال میکنیم تا ببینیم تکلیف مهسا با اعتماد و بهنفس و چالش درونیاش چه میشود؟
در واقع مشخص کردن مسئله بیرونی و درونی، تکلیف ما را با رویکرد داستان در حل مسئله مشخص میکند.
دستورالعمل اجرایی:
در ده دقیقه میتوانید این موضوع را تمرین کنید.
یک. سوژه سادهای را انتخاب کنید.
شخصیت داستان میخواهد به یک هدف مشخص برسد: مثلا احمد میخواد دانشگاه تهران قبول شود.
دو. مسیر مستقیم را برای رسیدن شخصیت اصلی داستان به مقصد را مشخص کنید.
احمد برای قبولی در دانشگاه باید هر روز ساعتهای زیادی درس بخواند، در آزمونهای آزمایشی شرکت کند، کتابها و منابع زیادی خریداری کند و…
سه. حالا وقت چالش است، مسیر مستقیم را پرپیچوخم کنید.
چطور میتوانیم جلوی احمد را بگیریم تا به راحتی به مقصد نرسد؟ عواملی که نوشتهاید را حذف کنید. مثلا احمد برای قبولی در دانشگاه باید هر روز ساعتهای زیادی درس بخواند. چطور زمان را از احمد بگیریم؟ تصور کنید احمد نانآور خانه است و باید روزی ۱۲ ساعت کار کند.
چهار. مسئلههای بیرونی را به مسئلههای درونی تبدیل کنید.
احمد زیاد کار میکند و شبها درس میخواند. درگیر سوالی جدی است که شاید سرنوشتش چیز دیگری است و باید رویاهایش را فراموش کند.
[/ihc-hide-content]